ماجراهای یک خواهر و برادر
امروز معلم به ما گفت که با پدر و مادراتون جلسه داریم شماها برید خونه. من ناراحت شدم چون زنگ نقاشی بود و قرار بود که سفال کار کنیم. بابا میگه دیشب که ما خواب بودیم اومده پنکه ی اتاقمون را خاموش کنه که میبینه من دارم دست و پام را تکون میدم و مرتب میگم: یه روز داشتیم بازی می کردیم، مامان اومد یواشکی بهمون یه چیزی گفت: من یه همکلاسی دارم اسمش فرهاده، از ما یکمی کوچولوتره؛ روز عید رفته بودند روستای پدر بزرگش اینا. از وقتی ماه رمضون شده مامان و بابا روزه می گیرند. شبها که صدای اذان از مسجد میاد مامان سفره را پهن میکنه چیزای خوشمزه هم توش می زاره. منم کمکش می کنم ولی زود خسته میشم. پی نوشت ما برای شادی شما: یه روز وقتی من می خواستم ماه را با تلسکوپم نگاه کنم رفتیم کوه. پی نوشت ما برای شادی شما: من دوست داشتم عمه برای بنر وبلاگم عکس مرد عنکبوتی، بتمن و شرک را بزاره ؛ خیلی هم بهش گفتم. اما عمه همش می گفت اینها خیلی زیادند، طراحیش وقت می گیره، عکس هم ندارم. آرش: یه روز یه خر و یه گور خر با همدیگه مسابقه دو میگذارند. آتنا: یک روز در خانه نشسته بودیم تخمه میخوردیم. ما از وقتی کامپیوتر خریدیم با عمه اینا چت می کنیم، ما حرفامون را به مامان می گیم ، مامان هم تایپشون می کنه؛ ولی تا مامان شروع می کنه به تایپ کردن من و آتنا ماوس را برمی داریم تا برای عمه ها شکلک بفرستیم.
از مدرسه که اومدم بیرون همیشه از یک راه دیگه میرفتم، امروز با خودم گفتم که از این کوچه برم نزدیک تره! چون با یکی از دوستام از این کوچه یک بار رد شده بودم نزدیک تر بود.
منم رفتم توی اون کوچه نصفش را رفتم بعد گفتم که نه نه این که راه خونه ی ما نیست بعد گم شدم. زدم زیر گریه بعد فکر کردم و همه ی اون راه رو که رفته بودم برگشتم و از همون راهی که همیشه می رفتم دوباره اومدم خونه.
هر چی در زدم کسی در را باز نکرد. مامانم خونه نبود پسر خاله ام که خونه شون نزدیک بود اومد و گفت که مامانت رفته خونه ی مادر جون ولی من نرفتم خونه ی مادرجون.
همون جا وایسادم و گریه کردم پسر خاله ام همش حرف میزد ولی من به حرفاش گوش ندادم بعد اون یه سنگ برداشت و خاک بازی کرد ولی من نه تا اون موقع هم مامانم از راه رسید تا مامانم رو دید فرار کرد.
گل...گل...گل... بابا صدام میزنه ولی من میگم: گل گل شـــوت شـــوت...
بابایی هم دیگه صدام نمیزنه میگه بزار بچه فوتبالش را بازی کنه!
فقط بابا جون مواظب باش همسایه ها خوابند ...
بچه ها تولد باباتونه! من خوشحال شدم، گفتم من بهش الان عید رو تبریک میگم!آرشم گفت منم تبریک میگم، هم عید را! هم تولدش را!
مامان داشت می خندید گفت: نه بچه ها! عید که نیست! تولده! بیاین تو وبلاگتون یه چیزی برا بابا بنویسیم. ما هم گفتیم: خب باشه تو وبلاگ می نویسیم. عید را هم تبریک میگیم. کادو هم می خریم. تازه آرش می خواد شعر تولد هم بخونه!
اما ما براش یه کادوی ارزون می خریم. آخه پولهامون تموم میشند! بعد برا خودمون چطوری لواشک بخریم؟
مثلا جوراب می خریم.... پیراهن می خریم.... اتو می خریم!
پدربزرگش اینا مرغ دارند، جوجه دارند،گوسفند دارند خر هم دارند.
وقتی که مامانش اینا تو آشپزخونه بودند فرهاد سی دی شرک را گذاشته و رفته خر بابا بزرگش اینا رو از تو حیاط باز کرده آورده تو اتاق که با همدیگه سی دی شرک را ببیند،به خره گفته بیا با هم سی دی نگاه کنیم ببین خر شرک چه کارایی بلده!
میدونی خره را نشونده بعدش کنترل تلویزیون را هم داده بهش که خودش باهاش کار کنه!
بعدش همه امون می شینیم سر سفره دعا هم می خونیم و افطاری می خوریم، مامان میگه این موقع ها فرشته ها صدامون را می شنوند و دعاهامون را به خدا میگند، برای همین باید دعاهای خوب خوب بخونیم، مامانم همیشه دعا می خونه میگه: خدایا بخت دخترای خوب و دم بخت را باز کن. ولی من و آرش نمی دونیم بخت یعنی چی؟ آرش از مامان پرسید که بخت چیه ؟ بخت چطوری باز میشه؟! ولی مامان فقط خندید و گفت بزرگ که شدی میفهمی!
مامان اینا بعدش میرند نماز می خونند ولی منو آرش می شینیم پای تلویزیون مسابقه یکصد و یک را نگاه می کنیم.
من و آرش روزه نمی گیریم آخه ما هنوز کوچولوییم. ولی آرش همش میگه من روزه ام اما میره آب می خوره، نون می خوره . بعد همش یکمی که چیز نمی خوره میگه: وای چقدر روزه بودم.
تازه من که یادم نمیره دعا را بخونم هر وقت می خوام یه چیزی بخورم میرم به مامان میگم دعا، دعا، مامان دعای افطار را بخون میخوام چیز بخورم. ولی آرش همش یادش میره که دعای افطار را بخونه.
من اولا دعای افطار را بلد نبودم ولی حالا بیشترش را بلدم : اللهم لک صمت و بک آمنت و علیک توکت و علی رزقک افطرت
یه هزار پا از رو درخت میوفته، گریه میکنه میگه: پام پام پام پام پام پام
من رفتم اون بالای بالای کوه این قدر گلای تیغ تیغی دااااشت، اونجا گل خشک هم بود، یه غارهم داشت. ولی من نتونستم برم توش چون یه سنگ بزرگ جلوش بود که لیز بود.
وقتی که من رفته بودم اون بالا بابا با تلسکوپ من رو نگاه کرد، منم براش دست تکون دادم. آتنا و مامان هم رو شنا داشتند نقاشی می کشیدند.
من یکمی از اون بالا آسمون و اینا را نگاه کردم، اون پایینا رو نگاه کردم، آتنا اینا اینقدر کوچولو شده بودند! بعدشم اومدم پایین آتنا داشت با چوب بازی می کرد. گل هم می چید.
هی گل می چید می داد به بابا می گفت: چشماتا ببند چشماتو ببند، یه هدیه! بعد افطار شد، آتنا دعای افطار را خوند و افطار کردیم.
بعدشم ماه رو نگاه کردیم خیلی نزدیک بودروشن بود روشم لکه ی سیاه بود بابا میگه: اینا چاله های بزرگیه که وقتی شهاب سنگا به ماه خوردن درست شدن.
ما اونجا یه روباه هم دیدیم!
آتنا:{ نه ندیدیم صداش رو شنیدیم }
راسته صداش رو شنیدیم؛ مامان تلسکوپ رو تنظیم کرد که روباه رو ببینیم ولی چون تاریک شده بود نشد.
اینم عکسهامون:
یه روز یه آدم برفیه داشته راه میرفته، یه دزد آدم برفی پیدا میشه! میگه: زود پولات رو بده! وگرنه با همین سشوار کاری می کنم که آب بشی!!!
من بهش گفتم خودم از مرد عنکبوتی روی کیف و لباس هام کلی عکس گرفتم، می تونم براش بفرستم. ولی عمه باز هم قبول نکرد. بعد منم همین خرسه را انتخاب کردم که یه قلب گنده دستشه و قالب وبلاگم این شد.
ولی آتنا اون موقع خواب بود و قالب وبلاگمون را ندید. فردا صبحش که از خواب بیدار شد زودی اومد کامپیوتر را روشن کرد و از بابا پرسید: حالا که عمه نتونسته برای وبلاگمون مرد عنکبوتی بزاره وبلاگمون چه شکلی شده ؟ من می خوام ببینمش. ( فکر کنم دیشب که خواب بوده یک کمی از حرفهای ما را شنیده ) بابا هم رفت و وبلگمون را به آتنا نشون داد. آتنا از وبلاگمون خیلی خوشش اومد و دوستش داشت.
حالا آتنا هم می دونه وبلاگ چیه...
به عمه هم گفته که وبلاگ یه جایه که توش عکس می زارند، چیز می نویسند ...
پی نوشت ما برای شادی شما:
گور خره برنده میشه! خره میگه: قبول نیست! عدالت نیست!
تو لباس ورزشی پوشیدی...
تلفنمان زنگ زد. گوشی را برداشتیم.
یکتا نفر از آن طرف گفت: تخمه هایتان تمام نشد؟
این جور موقع ها مامان این شکلی میشه:
من این شکل ها را دوست دارم برای عمه بفرستم( که بترسه)
ولی عمه میگه اینها عصبانی اند شکلهای مهربون بفرست.
آتنا هم همش میگه ماوس و به منم بده منم می خوام شکلک بفرستم ،
ولی اون که نمی دونه چی بفرسته، همش از بابا می پرسه چی بفرستم؟!
بعد مامان بهش میگه که این شکلها را بفرسته:
یه روز که داشتیم با عمه ها چت می کردیم عمه از من و آتنا پرسید که دوست داریم وبلاگ داشته باشیم یا نه؟ بعدم گفتش که وبلاگ چیه؛ من خیلی خوشم اومد آخه اینجا خودم میتونم حرفام را برای عمه بنویسم. تازه میتونم اینجا دوستای جدید و خوبی هم پیدا کنم.
آخه مامان اینا توی چت جمله هامون را اشتباه می نویسند.
مثلاً وقتی من به مامان می گم برای عمه بنویس :آرش میگه دوستت دارم، مامان می نویسه: عمه دوستت دارم.
حالا از اون روزی که عمه این وبلاگ را برای من و آبجیم درست کرده آتنا همش میاد میگه :
به من وبلاگ ندادید!! به من وبلاگ بده!!!
آخه آتنا هنوز درست نمی دونه که وبلاگ چیه ....
Design By : Pichak |