ماجراهای یک خواهر و برادر
ما وقتی شنیدیم خورشید گرفتگی شده خیلی خوشحال شدیم و رفتیم با عینک های مخصوص خورشید رو نگاه کردیم. آتنا می گه: مثل یه سیبِ که فضاییا اونو گاز زدن. اینم عکسامون: من آتنا هستم، دارم ریاضی می نویسم. هه هه هه یه روز که روز کودک بود توی مهدکودکمون ما را با مینی بوس سرویسمون بردند یه جایی! ولی ما با مینی بوس خودمون مدرسه ای ها را هم بردیم! اینم یکی از عکس های خودمه: امروز سر کلاس آقا معلم به مجید گفت: درسِ "مدرسه ی ما" را بخون. دیروز وقتی سر کلاس نشسته بودیم یک دفعه یکی از هم کلاسی هام زد زیر گریه و حالا گریه کن کی گریه نکن. هر چی هم معلم ازش می پرسید چی شده؟ هیچی نمی گفت، فقط گریه می کرد! برای همین معلمون دوباره ازش پرسید که چرا داره گریه می کنه؟ ولی شهرام بازم فقط گریه می کرد! دیروز که مامان داشت برنامه تلویزیون را نگاه می کرد منم رفتم کنارش نشستم، برنامه آشپزی بود؛ داشت مواد لازم دست پیچ مرغ را می گفت بعد هم شروع کرد به درست کردنش.
رفتم پیش متین که با هم به مدرسه بریم اونا دوتا جوجه کوچیک داشتن یکی رنگ آبی و یکی رنگ سبز، ولی وقتی اونا رو دیدم تکون نمی خوردن! خاله گفت: از سرما مردن تو راه که می رین بندازینشون تو سطل آشغال. ولی ما چون جوجه ها قشنگ بودن و دلمون براشون سوخت حرف اونو گوش نکردیم از خونه که اومدیم بیرون تقسیم کردیم، جوجه ی سبز تو کیف من و جوجه ی آبی تو کیف متین. ما اون دو تا فسقلی رو به مدرسه بردیم.
وقتی از صف بیرون اومدیم تو کلاس من جوجه رو از کیف خودم درآوردم وقتی بچه ها دیدنش گفتن: بزارش کنار چراغ و من گذاشتمش کنار چراغ. همین موقع آقا اومد ما زود رفتیم سرجامون جوجه رو زیر میز گذاشتم تا زنگ آخر زیر میز موند.
زنگ اخر که ما علوم داشتیم آقامون درمورد پرندگان حرف زد یکی از بچه ها گفت آرش یک جوجه آورده آقا گفت کوش؟ گفت: زیر میز. آقا آمد ورش داشت. گفت: چرا بیچاره رو توی کیفت گذاشتی فوری رفت و توی حیاط گذاشتش. یک دفعه جوجه زنده شد و راه رفت بچه ها خوشهال شدند و هورا کشیدن؛ همان موقع تعطیل شدیم آقا معلم به من گفت که کارت خیلی بد بود که نگو !
از همان موقع یاد گرفتم که دیگر حیوان ها را توی کیفم نکنم.
وقتی برگشتم خانه خاله از تعجب داشت غش می کرد. از اون موقع یه شب پیش من بود یه شب پیش متین ولی حیف بعد از چند روز یه صبح جیک جیک کرد و مرد ما هم اونو تو باغچه ی خونمون قبر کردیم.
این اولین خورشید گرفتگی ایه که ما دیدیم، مامانمون توضیح داد که چون خورشید گرفتگی کامل نیست همه ی مراحل رو نداره یعنی بهش می گن خورشید گرفتگی ناقص.
وقتی فهمیدیم که خورشید کرفتگی کامل نیست خیلی ناراحت شدیم و رفتیم فیتیله رو نگاه کردیم، وقتی برنامه ی فیتیله تمام شد خورشید گرفتگی هم تمام شد.
تازه ما با تلسکوپمون با کمک پدرمون تونستیم از خورشید گرفتگی عکس بگیریم و همه ی مراحلش رو نگاه کنیم، اول که شروع شد پایینش دیده نمی شد؛ ولی آخرش که داشت تموم می شد سمت چپش بود.
یک روز که با مادرجون تلفنی حرف می زدم، مادرجون گفت: چیزهایی که یاد گرفتی را برای من بنویس و بفرست .
من فقط نقاشی و کاردستی بلدم و سوره ها و شعرها را حفظ کردم، اما نوشتن بلد نیستم!
برای همین به آرش گفتم که شعرها و سوره ها را برام بنویسه . ولی آرش میگه من فقط بلدم شعر های که تو میخونی را بنویسم!
ولی من میگم چون مادرجون گفته چیزهای که بلدم را برایش بفرستم برای همین میگم باید سوره ها را هم بنویسی؛
ولی باز این آرش آقا میگه من بلد نیستم.
مامان میگه بده من برایت بنویسم. ولی من میگم باید آرش بنویسه تا مادرجون ببینه آرش خطش خوبه یا نه.
دلم برای مادر جون خیلی خیلی تنگ شده.
حالا تا اون موقع یه شعر که بابام بهم یاد داده می خونم:
دندونامو می بینی از بس خوردم شیرینی
خرد شده مثل چینی
با عجله گفتم : دیرم شده،
زود بیا صبحانه بده بخورم برم مدرسه؛ الان دیرم می شه ها!
مامانم گفت: خیله خب تو بدو سریع خودت را آماده کن تا من صبحانه را حاضر کنم. منم تند دست و صورتم را شستم؛ لباسم را تند تند تنم کردم، وسایلام را آماده کردم اومدم نشستم صبحانه بخورم.
چقدرم تند تند می خوردم که نگو! مامانم گفت: تا تو غذا تو می خوری برم بابا تو صدا کنم که اونم دیرش نشه !
هنوز نرفته بود که برگشت گفت: آرش! منم هاج و واج با دهن پرجواب دادم : ها (تو فکر این بودم که من که هیچ کاری نکردم پس چی شده!)
مامانم گفت: اوووف الان که ساعت دوِ -2- نصفه شبه چطوری میگی دیرت شده؟! گفتم: نه! ساعت هفتِ -7- ولی بعداً فهمیدم که من جای عقربه بزرگه را با کوچیکه اشتباه دیده بودم خلاصه اون روز من دو بار صبحانه خوردم. جاتون خالی چقدر خوش مزه بود.
توضیح نوشت: پارسال من کلاس اول بودم.
آرش .... 8 ساله از مدرسه ی ....
پاییز
یک درخت بود که نمی دانست داره پاییز می شه یک روز یک برگ او افتاد و او ناراحت شد .
روز بعد همه ی برگ های او زرد شود (شد) و او بیشتر ناراحت شد. روز بعد همه ی برگ هایش افتاد و ( او ) بیشتر از همه ی روز هایش ناراحت شد و تازه یادش امد که آن روز پاییز است و برگ همه ی درخت ها می افتند (می افتد ).
بعدش اونجا یه آقاهه ای اومد برامون یه عالمه حرف زد، گفتش از خیابون چطوری رد بشیم. به کلاس دومیا هم کیک و آّمیوه دادند!برامون سرود هم خوندند
مثلاً بهمون یاد دادند که: اول به چپ نگاه کنیم و بعداً به راست نگاه کنیم، بعدش دوباره به چپ نگاه کنیم حالا از خیابون رد بشیم...
دیگه نمی دونم چی گفت، زیاد حرف زد...
اونوقت اونجا به کلاس دومیا کیک و آبمیوه دادند، به ما هیچی ندادند.
وقتی حرفای آقاهه تموم شد ما دوباره با مینی بوس آقای دهواری به مهدکودک خودمون اومدیم. ولی اونجا دو تا آّبمیوه بود که همونا را هم به ما ندادند!
وقتی اومدیم مهدکوک خودمون صندلی هامونو آوردیم گذاشتیم و نشستیم تا خانم معلم ازمون عکس بگیره! کاردستی هامونم گرفتیم دستمون
بعدش که یه عالمه عکس گرفتیم رفتیم تو کلاس خوراکیهای خودمونو خوردیم!
اونم شروع کرد به خوندنِ درس
ما هم خط می بردیم تا اینکه محکم گفت: تسلیم! ما هم یه لحظه حواسمون به بازی زنگ تفریح رفت و همه دستامون رو بالا بردیم و تسلیم شدیم
آقا معلم یه نگاهی کرد و گفت: چکار می کنین!؟ ما یه نگاهی به هم کردیم و گفتیم: آقا اجازه مجید گفت: "تسلیم".
خوب اون بگه شما باید ازین کارا بکنید؟ اصلاً مگر تو درس "تسلیم" داره؟
ما گفتیم: نه آقا "تصمیم" داره! اشتباهی تسلیم خونده!
اون موقع به این کارمون این قدر خندیدیم که نگو
بعد بچه ها ازش پرسیدند که چی شده؟ چرا داره گریه می کنه؟
اونم با هق هق گفت:" کتابش توی کیفش نیست!" بعد دوباره شروع کرد به گریه کردن...
آقا معلم هم به همه گفت:" بچه ها همه توی کیف هاتون را نگاه کنید ببینید کتاب شهرام را اشتباهی برنداشتید؟"
وقتی ما داشتیم توی کیف هامون را نگاه می کردیم یک دفعه کامران بلند شد و گفت:" آقا اجازه شهرام اشتباهی کیف منو برداشته!!!"
وقتی برنامه تموم شد من به مامان گفتم که منم می خوام این غذا را درست کنم، ولی مامانم گفت: موادش را نداریم .
منم که طاقت نداشتم ! هی اصرار کردم مامان هم زنگ زد به بابا منم مواد مورد نیاز رو بهش گفتم.
( 1.سینه ی مرغ 2.فلفل دلمه 3. جعفری 4. آرد سوخواری 5 .پودر سیر 6. زنجفیل 7.پیاز 8.ادویه )
روز بعد مامان سینه ی مرغ را برام سرخ کرد، ولی من خودم اونو چرخ کردم! بعد پیاز رنده شده و پودر سیر رو به گوشت اضافه کردم، فلفل دلمه ها را کج (اریب) بریدم، جعفری ها را هم همین طور. بعد روی تخته گوشت پودر زنجفیل پاشیدم به اندازه یه نارنگی هم گوشت برداشتم اونو رو تخته پهن کردم یه نوار از فلفل دلمه و جعفری روش گذاشتم و اونو لوله کردم .
ولی هر کاری که کردم با من لوله نشد که نشد. برا همین مامان برای من لوله شون کرد و تو آرد سوخاری غلط دادیم و در روغن سرخ کردیم. بعد از اون اونها را کج (اریب) بریدم و تو دیس چیدیم .
تا آماده شد و من داشتم دیس را می بردم سر سفره که بابا و آرش از مدرسه اومدند.
راستی یه غذای دگه هم یاد گرفتم ولی اونو هنوز درست نکردم اسمش هست دلمه گوجه فرنگی.
بفرمایید دست پیچ مرغ ...
Design By : Pichak |