سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماجراهای یک خواهر و برادر

پارسال یه بار رفتم در اتاق مامان اینا را زدم، مامانم بیدار شد و پرسید چی شده ؟
با عجله گفتم : دیرم شده، Winner
زود بیا صبحانه بده بخورم برم مدرسه؛ الان دیرم می شه ها!
مامانم گفت: خیله خب تو بدو سریع خودت را آماده کن تا من صبحانه را حاضر کنم. منم تند دست و صورتم را شستم؛ لباسم را تند تند تنم کردم، وسایلام را آماده کردم اومدم نشستم صبحانه بخورم.
چقدرم تند تند می خوردم که نگو! مامانم گفت: تا تو غذا تو می خوری برم بابا تو صدا کنم که اونم دیرش نشه !
هنوز نرفته بود که برگشت گفت: آرش! منم هاج و واج با دهن پرجواب دادم : ها (تو فکر این بودم که من که هیچ کاری نکردم پس چی شده!)
مامانم گفت: اوووف الان که  ساعت دوِ -2- نصفه شبه  چطوری میگی دیرت شده؟! گفتم: نه! ساعت هفتِ -7-  ولی بعداً فهمیدم که من جای عقربه بزرگه را با کوچیکه اشتباه دیده بودم خلاصه اون روز من دو بار صبحانه خوردم. جاتون خالی چقدر خوش مزه بود.
توضیح نوشت: پارسال من کلاس اول بودم.

نوشته شده در یکشنبه 88/10/13ساعت 10:30 عصر توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |


Design By : Pichak