سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماجراهای یک خواهر و برادر

صبح زود بیدار شدم، خودم را آماده کردم،  صبحونه رو خوردمMartini، حاضر کردم Chef و خوردم.
رفتم پیش متین
که با هم به مدرسه بریم اونا دوتا جوجه کوچیک داشتن یکی رنگ آبی و یکی رنگ سبز، ولی وقتی اونا رو دیدم تکون نمی خوردن! خاله گفت: از سرما مردن تو راه که می رین بندازینشون تو سطل آشغال. ولی ما چون جوجه ها قشنگ بودن و دلمون براشون سوخت حرف اونو گوش نکردیم از خونه که اومدیم بیرون تقسیم کردیم، جوجه ی سبز تو کیف من و جوجه ی آبی تو کیف متین. ما اون دو تا فسقلی رو به مدرسه بردیم.
وقتی از صف
بیرون اومدیم تو کلاس من جوجه رو از کیف خودم درآوردم وقتی بچه ها دیدنش گفتن: بزارش کنار چراغ و من گذاشتمش کنار چراغ. همین موقع آقا اومد ما زود رفتیم سرجامون جوجه رو زیر میز گذاشتم تا زنگ آخر زیر میز موند.
زنگ اخر که ما علوم داشتیم آقامون درمورد پرندگان حرف زد یکی از بچه ها گفت آرش یک جوجه آورده آقا گفت کوش؟ گفت: زیر میز. آقا آمد ورش داشت. گفت: چرا بیچاره رو توی کیفت گذاشتی فوری رفت و توی حیاط گذاشتش. یک دفعه جوجه زنده شد و راه رفت بچه ها خوشهال شدند و هورا کشیدن؛ همان موقع تعطیل شدیم آقا معلم به من گفت که کارت خیلی بد بود که نگو !
از همان موقع یاد گرفتم که دیگر حیوان ها را توی کیفم نکنم.
وقتی برگشتم خانه خاله از تعجب داشت غش می کرد. از اون موقع یه شب پیش من بود یه شب پیش متین ولی حیف بعد از چند روز یه صبح جیک جیک کرد و مرد ما هم اونو تو باغچه ی خونمون قبر کردیم.


نوشته شده در دوشنبه 88/12/3ساعت 12:36 عصر توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |


Design By : Pichak