سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماجراهای یک خواهر و برادر

از وقتی ماه رمضون شده مامان و بابا روزه می گیرند. شبها که صدای اذان از مسجد میاد مامان سفره را پهن میکنه چیزای خوشمزه   هم توش می زاره. منم کمکش می کنم ولی زود خسته میشم.
بعدش همه امون می شینیم سر سفره  دعا هم می خونیم   و افطاری می خوریم، مامان میگه این موقع ها فرشته ها صدامون را می شنوند و دعاهامون را به خدا میگند، برای همین باید دعاهای خوب خوب بخونیم، مامانم همیشه دعا می خونه میگه: خدایا بخت دخترای خوب و دم بخت را باز کن. ولی من و آرش نمی دونیم بخت یعنی چی؟    آرش از مامان پرسید که بخت چیه ؟ بخت چطوری باز میشه؟! ولی مامان فقط خندید و گفت بزرگ که شدی میفهمی!   
مامان اینا بعدش میرند نماز می خونند ولی منو آرش می شینیم پای تلویزیون مسابقه یکصد و یک را نگاه می کنیم.
من و آرش روزه نمی گیریم آخه ما هنوز کوچولوییم.   ولی آرش همش میگه من روزه ام اما میره آب می خوره، نون می خوره .  بعد همش یکمی که چیز نمی خوره میگه: وای چقدر روزه بودم.
تازه من که یادم نمیره دعا را بخونم هر وقت می خوام یه چیزی بخورم میرم به مامان میگم دعا، دعا، مامان دعای افطار را بخون میخوام چیز بخورم. ولی آرش همش یادش میره که دعای افطار را بخونه.
من اولا دعای افطار را بلد نبودم ولی حالا بیشترش را بلدم   : اللهم  لک صمت و بک آمنت و علیک توکت و علی رزقک افطرت

پی نوشت ما برای شادی شما:
یه هزار پا از رو درخت میوفته، گریه میکنه میگه: پام پام پام پام پام پام      

                                                                 


نوشته شده در شنبه 87/7/6ساعت 12:15 صبح توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |


Design By : Pichak