سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماجراهای یک خواهر و برادر

یه روز وقتی من می خواستم ماه را با تلسکوپم نگاه کنم رفتیم کوه.
 من رفتم اون بالای بالای کوه این قدر گلای تیغ تیغی دااااشت، اونجا گل خشک هم بود، یه غارهم داشت. ولی من نتونستم برم توش چون یه سنگ بزرگ جلوش بود که لیز بود.
وقتی که من رفته بودم اون بالا بابا با تلسکوپ من رو نگاه کرد، منم براش دست تکون دادم. آتنا و مامان هم رو شنا داشتند نقاشی می کشیدند.
من یکمی از اون بالا آسمون و اینا را نگاه کردم، اون پایینا رو نگاه کردم، آتنا اینا اینقدر کوچولو شده بودند! بعدشم اومدم پایین آتنا داشت با چوب بازی می کرد. گل هم می چید.
هی گل می چید http://i26.tinypic.com/1ylc8o.gifمی داد به بابا می گفت: چشماتا ببند چشماتو ببند، یه هدیه! بعد افطار شد، آتنا دعای افطار را خوند و افطار کردیم.
بعدشم ماه رو نگاه کردیم  خیلی نزدیک بودروشن بود روشم لکه ی سیاه بود بابا میگه: اینا چاله های بزرگیه که وقتی شهاب سنگا به ماه خوردن درست شدن.
ما اونجا یه روباه هم دیدیم!   Wolf                      
 آتنا:{ نه ندیدیم صداش رو شنیدیم }
راسته صداش رو شنیدیم؛  مامان تلسکوپ رو تنظیم کرد که روباه رو ببینیم ولی چون تاریک شده بود نشد.
اینم عکسهامون:

 

پی نوشت ما برای شادی شما:
یه روز یه آدم برفیه داشته راه میرفته، یه دزد آدم برفی پیدا میشه! میگه: زود پولات رو بده! وگرنه با همین سشوار کاری می کنم که آب بشی!!!
                                               


نوشته شده در دوشنبه 87/7/1ساعت 11:42 صبح توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |


Design By : Pichak