سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماجراهای یک خواهر و برادر

من دوست داشتم عمه برای بنر وبلاگم عکس مرد عنکبوتی، بتمن و شرک را بزاره ؛ خیلی هم بهش گفتم. اما عمه همش می گفت اینها خیلی زیادند، طراحیش وقت می گیره، عکس هم ندارم.
من بهش گفتم خودم از مرد عنکبوتی روی کیف و لباس هام کلی عکس گرفتم، می تونم براش بفرستم. ولی عمه باز هم قبول نکرد. بعد منم همین خرسه را انتخاب کردم که یه قلب گنده دستشه و قالب وبلاگم این شد.
ولی آتنا اون موقع خواب بود و قالب وبلاگمون را ندید. فردا صبحش که از خواب بیدار شد زودی اومد کامپیوتر را روشن کرد و از بابا پرسید: حالا که عمه نتونسته برای وبلاگمون مرد عنکبوتی بزاره وبلاگمون چه شکلی شده ؟ من می خوام ببینمش. ( فکر کنم دیشب که خواب بوده یک کمی از حرفهای ما را شنیده ) بابا هم رفت و وبلگمون را به آتنا نشون داد. آتنا از وبلاگمون خیلی خوشش اومد و دوستش داشت.
حالا آتنا هم می دونه وبلاگ چیه...   
به عمه هم گفته که وبلاگ یه جایه که توش عکس می زارند، چیز می نویسند ... 


پی نوشت ما برای شادی شما:

آرش: یه روز یه خر و یه گور خر با همدیگه مسابقه دو میگذارند.
گور خره برنده میشه! خره میگه: قبول نیست! عدالت نیست! 
تو لباس ورزشی پوشیدی...                                                   

آتنا: یک روز در خانه نشسته بودیم تخمه میخوردیم. 
تلفنمان زنگ زد. گوشی را برداشتیم.
یکتا نفر از آن طرف گفت: تخمه هایتان تمام نشد؟                       
 


نوشته شده در سه شنبه 87/6/26ساعت 9:19 عصر توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |


Design By : Pichak