ماجراهای یک خواهر و برادر
برنامه ی سال آینده آرتین مامانم اِملوژ(امروز) شُب (صبح) با چشای(چشم های) پُپ(پف)کَده(کرده) و شِدای (صدای)گِلِپتِه (گرفته) به داداشم اینا می گُپت (می گفت): که من آتین(آرتین )از دیشب شاعت(ساعت) 2تا الان که شاعت 6شُبه (صبحه)بیدالَم( بیدارم)، اَژیت( اذیت)کَلدَم(کردم)؛نخوابیدم ،مامانم مجبول(مجبور) شُده که تا شُب بیدال( بیدار) باتِه(باشه) . منم می حواشتَم(می خواستم)که اَژاین کال(از این کار) مامانم تَشَکُل(تشکر) کنم، بگم که خَشته(خسته) نباشه وبدونه که شال(سال) آینده هم بَنامه(برنامه) همینه . هه هه هه ! ! ! پِشَل شیطون بلای شدم ها! به صحرا بنگروم صحرا ته وینم به دریا بنگروم دریا ته وینم بهرجا بنگروم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم عمه جون من یه کال (کار) جدید یاد گِلپتَم (گرفتم) . تاژه گیا که گِلیه (کریه) می کنم تا مامانی جون بیاد من دشتمو میخولم . بعدش باژم گلیه می کنم ! بلای این که اومژه (خوش مژه) نیشت . بعدشم قَل (قهر) می کنم تا مامانی جون بلام شِل (شعر) نگه قوبون شدقم نَله شاکت نمی شم . یه وقت فکل نکنی پشل بدی شدما نه ! بلا اینه که بیشتل مواژب من باشن . شلام عمه منم آ تین (آرتین ) عمه چلا (چرا ) بلام ژنگ نمیژنی ؟ بهم شَبخیل (شب ) شُبخیل (صبح )بگی ! هان ! هان ! بلا همین منم مامانی جونو دیشب اژیت کَلدم . هی گیه کَلدم اینقد گلیه کَلدم که نگو ! ولی من پِشل خوبی هَشتما ! . تاژه ( تازه )جیشو اخو هم ژیاد کَلدم ، اینقد که شلوالام تموم شد . بدش (بعدش) مامانی جون گبت (گفت)که اگه دیگه جیش و اخو بکنی مامی (پوشکت )میکنم آخه می دونه من از پوشک خوشم نمیاد. تاژه یه کال (کار )دیگه بلدم ولی به مامانی جون نگیا خب ! یه شلبت هشت که تَخله من دوشش ندارم وقتی به من می ده ، من تو دهنم نگهش میدالم تا مامانی جون لوشو اونول بکنه یا منو بلند بکنه تا الوغ بِژَنم ، بدش همشونو میلیژم (میریزم ) لو (رو ) لباش مامانی جون . بژی وقتا (بعضی وقتا ) نمی فهمه منم میخندم اونم بلام قوبون شَدقه میله . تاژه بژی وقتا هم خودمو به خواب میژنم تا بهم شبت نده . تاژه این آلشم گبته که شلولامو میشوله ولی هی میگه که وقت ندالم مدشم دیل میشه .شَبل کن بوژوگ بشم همه دپتلاشا خط خطی میکنم . زمستان پیشاپیش آمدنت را . . . . . . ول کن این حرفا رو بگوکُتم کجاس ؟ شال و کلام کوشن ؟ ماجرای یک اس مس! یک روز پدرم با اعصاب خراب برای عمم این پیام رو فرستاد! آیا می شود باسرنوشت جنگید؟ ما نهار اشکنه، ص (خاله بزرگم) اینا نهاراشکنه، خ (خاله کوچیکم) اینا نهاراشکنه؛ دایی اینا نهار اشکنه و بابا بزرگ اینا نهار اشکنه! بعد عمه ام این جواب براش فرستاد: ما هم اشکنه! ماجرا از این قرار بوده که عمه اون روز داشته فکر می کرده چی درست کنه که وسایل و کار زیادی نخواد، درست کردنش هم زمان بر نباشه. هر چی هم فکر می کرده به نتیجه ای نمی رسیده. که پیام پدرم می رسه و اونو نجات میده. چکار داری اون روز چه اشکنه خورونی بوده! اولین تصادف من امروز که بادوچرخه از مدرسه ، از کنار خیابون بر می گشتم یک پسر بچه یک سنگ به طرفم پرت کرد که خورد به ساق پام وبعد رفت تو رنگ منم کنترلم رو از دست دادم و افتادم . تا بلند شدم که دوچرخم رو بردارم از پشت یه ماشین پژو 405 زد بهم و دوباره پرت شدم رو اسفالت وماشین فرار کرد . الان هم ران پام ، کمرم ، زانوم ؛ فکم و ساق پام کبود شده و شدید درد می کنه . این قدر درد داشت و گریه کردم که نگو ! خودم را با یه بدبختی به خونه رسوندم . ولی خدارا شکرکه درهمین حد بود وشکستنی نداشت . خدارا شکر یک خبر با چند خبر دیگه ! 8/13/ 92 یه مهمون که ما خیلی انتظارش رو می کشیدیم بلاخره امد و سرمون حسابی شلوغ شد . آخرش من برنده شدم و دعای من قبول شد . آخه من دعا می کردم که پسر باشه آتنا دعا می کرد که دختر باشه . برا همین هم من اسمش رو انتخاب کردم . اسمش رو هم گذاشتم آرتین به معنی عاقل و زیرک وتازه یه تیر انداز معروف هم بوده مثل خود من . چه کار داری دیگه این داداش آرتین ما هم که فقط گریه ، گریه ؛ بازم گریه بلده . بابام که بعضی شبا بلند میشه میره تو پذیرای می خوابه ما هم که تو اتاق خودمون خوابیدیم هم که آسایش نداریم . تازه آون موقع من قول داده بودم که اگر پسر شد تا دو سالگی شلواراش رو بشورم . ولی خدایش کار سختیه ! همه جا کثیف میشه ! ولی بااین همه دوسش دارم در حد داغون ! مراسم سرتراشونش رو دو شنبه 27/8/92که 15روزش بود, انجام دادیم . مراسم ختنه سوران رو 28/8/92 که 16روزش بود . اولین مریضی رو هم که گرفت سرماخوردگی بود .شنبه 2/9/92 که بیست روزه بود. سال تحصیلی 91-92 هم تمام شد و از آن تنها چیزی که ماند خاطرات بود خاطرات . . . ! این هم اخرین خاطره ی سال 91 . (91/12/21)بود . زنگ تفریح بود ومن(آنتا) تو حیاط مدرسه نشسته بودم که بچه ها شروع کردند برا خودشون بازی کردن منم نشسته بودم وداشتم اونا را نگاه می کردم . یکی از بچه ها اومد وگفت: بیا با ما بازی کن . منم گفتم : نمیام . واون هی اصرار کرد که نه تو حتما " باید بیای بازی .بعد من گفتم : چی بازی . گفت : بازی دختر شاه پریون منم بخاطرحس کنجکاوی که بدونم چه بازیه رفتم. یکی از بچه های کلاس اولی که از من خیلی هیکلی تر بود دست منو گرفت . تا اونجای که میگه : ای پیشته پیشته این دختره چه زشته بعد اومد طرف ما ومی خواست که از بین دستهای ما رد بشه چون ما دستامون رو محکم گرفته بودیم دستمون رو کشید بازنشد ؛ بعد یکدفعه محکم کشید چون ما دستمون رو شل کرده بودیم به طرف هم کشیده شدیم و محکم خوردیم به هم ، منم شدم دختر شاه پریون . ! ! !
منو بردند تو دفترمعلما ترسیده بودند معلم ورزش رو چشمم یخ گذاشت . یکی از معلما هم بخاطر این که منو ساکت کنه برام چای شیرین اورد. بعد زنگ زدند برای پدرم تا بیاد منو ببره خونه یا دکتر . یه چند هفته طول کشید تا خون مردگیش خوب بشه .البته درد شدیدی هم داشت و نمی تونستم چشمم رو باز کنم . پدرو مادر دختره هم حتی یه سریا زنگ به مدرسه نزدند که ببینند دخترشون چه دست گلی به آب داده ؟ این منم آرش زنگ ورزش بود(91/12/20) ما داشتیم فوتبال می کردیم یه خطای شد داور پنالت گرفت ومن قرار شد که پنالتی رو بزنم وقتی دور خیز کردم که شوت کنم یکی از بچه های تیم رقیب پای خودش رو آورد جلو ی من ( یه تکل خطرناک) و منم بخاطر این که پام به اون نخوره مجبور شدم که پام رو با یه کم انحراف بزنم که این کار باعث شد بجای که بخوره به توپ ؛ خورد توی گودالی که توی زمین بود وتوپ کنارش کاشته شده بود ( زمین مدرسه ی ما ازاین گودالا زیاد داره ) . که البته بقیه ی ماجرا را خودتون می تونید حدس بزنید ؛ این هم نتیجه ی شوت ! ! ! دکتر و عکس و یه چند هفته گچ و اتل واسه شکستگی سومین استخوان شست پام . وقتی زلزله اومد، بابا و آبجی آتنا خواب بودند. برای همین مامان سریع شروع کرد بابا را صدا زدن و بابا هم به سرعت بلند شد و آتنا را بغل گرفت، ولی من قبل از اینکه مامان و بابا پناه بگیرند سریع رفتم بین چارچوب درب پناه گرفتم و مامان اینا بعد اومدند پیش من، چند ثانیه ای لرزش ادامه داشت تا اینکه بعدش زمین ثابت شد. البته اولش که صدا اومد، فکر کردم کنار خونه امون دارند آجر خالی میکنند، ولی بعدش دیدم کنترل تلویزیون از تو دستم افتاد، ماهیمون از تو آکواریوم پرت شد بیرون و زمین داره میلرزه... متوجه شدم زلزله اس و سریع رفتم بین چارچوب در ایستادم. همه ی قاب هامون از روی دیوار افتادند و در کابینت ها باز شدند. ولی خونه امون و خودمون سالم هستیم و خدا را شکر اتفاق ناگواری نیوفتاد. بعدش که می خواستیم از همسایه ها و بقیه خبر بگیریم که ببینیم حالشون خوبه یا نه، دیدیم که تلفن ها و موبایل ها قطع شدند. برق هم قطع شده بود و نمی شد اخبار را گوش بدیم. اما کم کم که ارتباط تلفنی برقرار شد، تلفنمون پشت سر هم زنگ می خورد و همه نگران، می خواستند از سلامتمون مطلع بشند. که البته اوایلش فقط میشد با تلفن ثابت، تلفن ثابت را گرفت و بعدش کم کم بعضی از موبایل ها هم وصل شدند. زلزله ی 7.7ریشتر سراوان، الحمدالله صدمات و خسارات جانی و مالی زیادی در بر نداشت. و جدای لحظههای دلهره آور و ترس اولیهای که همراه داشت، خاطرات و لحظههای جالبی را نیز در برداشت؛ که به یک مورد آن اشاره میکنم. (البته اگر حرف بدی در آن بود پیشاپیش معذرت خواهی میکنم.) دوست عموم میره در دانشگاه که کلید خونه رو از اون بگیره که یک دفعه ماشین تکونه بدی میخوره، اونم با عصبانیت میاد پایین و همین طور هم که داشته میومده پایین میگه: مردکه مگه کوری، نمیبینی؟ که میبینه پشت ماشین هیچ کس نیست و همه جا داره میلرزه تازه میفهمه که زلزله شده که نمیدونسته بخنده یا پناه بگیره!
Design By : Pichak |