• وبلاگ : ماجراهاي يك خواهر و برادر
  • يادداشت : ماهي فداكار
  • نظرات : 0 خصوصي ، 20 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    سلام آرش جون....از طرف من لپ آتنا رو بکش

    مرسي اومديد وبم.من 16 سالمه و خودتون ميدونيد که کلي درس و از اين جور چيزا ميريزه سر بچه هاي دبيرستاني!واسه همين نتونستم زود تر خاطره تون رو بخونم

    ما هم تا پارسال يه آکواريوم داشتيم.بين اون چند تا ماهي يه ماهي گوشت خوار هم توش بود که تقريبا اندازه ي ماهي شما بود.يه روز رفتم يه لاکپشت گرفتم.از اون روز به بعد اين دو تا هي با هم دعوا ميکردن و دنبال هم شنا ميکردن.گاهي اوقاتم اينقدر همديگه رو ميزدن که حرصم ميگرفت!

    بعد از چند وقت ديديم لاکپشته دم ماهي رو کنده!چند روز بعد هخم ماهيه مرد!!!!!

    پاسخ

    عليك سلام لپ آتنا رو کشيدم ولي نگذاشت بعد با هم كشتي گرفتيم اونم گوش منو كشيد .ما هم يه لاك پشت كوچولو كه تازه از تخم درومده بود داشتيم اينقدر نازو قشنگ بود كه نگو تو كف دست من جا ميشد. يه روز بردم توباغچه گذاشتم كه هوا بخوره بعد هم تو باغچه يه كم بگرده كه بعد از چند لحضه كوتاه كه رفتم پيشش ديدم كه نصفش هست بقيه اش رو گربه ناقلا گاز زده خورده!!!