• وبلاگ : ماجراهاي يك خواهر و برادر
  • يادداشت : كيفم كو؟
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    سلامي از يک دانشجو به شما نو جوانان کوچک!

    به نظرم وقتي کلاس اول بودم و مادرم من رو به مدرسه مي برد،يک روز سر صف ناگهان ديدم که کيفم نيست و فکر کردم که مادرم اون رو با خودش برده!ناراحت شدم.ولي وقتي فکر کردم،يادم اومد که خودم قبل از زنگ ،کيفم رو توي کلاس گذاشته بودم!

    فعلا خدانگهدار...

    پاسخ

    عليك سلام به شما دانشجوي محترم . خاطره ي جالب و قشنگي بود، از خواندن خاطره ي شما بسيار لذت برديم . خيلي ممنون كه براي وبلاگ ما نظر گذاشتين . منتظر نظرهاي بعدي شما هستيم،تا خاطرات بعدي تان خدانگهدار :) بازم سر بزنين.... :)