ماجراهای یک خواهر و برادر
بابا میگه دیشب که ما خواب بودیم اومده پنکه ی اتاقمون را خاموش کنه که میبینه من دارم دست و پام را تکون میدم و مرتب میگم:
گل...گل...گل... بابا صدام میزنه ولی من میگم: گل گل شـــوت شـــوت...
بابایی هم دیگه صدام نمیزنه میگه بزار بچه فوتبالش را بازی کنه!
فقط بابا جون مواظب باش همسایه ها خوابند ...
نوشته شده در پنج شنبه 87/7/25ساعت
2:16 عصر توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |
Design By : Pichak |