ماجراهای یک خواهر و برادر
یه روز داشتیم بازی می کردیم، مامان اومد یواشکی بهمون یه چیزی گفت:
بچه ها تولد باباتونه! من خوشحال شدم، گفتم من بهش الان عید رو تبریک میگم!آرشم گفت منم تبریک میگم، هم عید را! هم تولدش را!
مامان داشت می خندید گفت: نه بچه ها! عید که نیست! تولده! بیاین تو وبلاگتون یه چیزی برا بابا بنویسیم. ما هم گفتیم: خب باشه تو وبلاگ می نویسیم. عید را هم تبریک میگیم. کادو هم می خریم. تازه آرش می خواد شعر تولد هم بخونه!
اما ما براش یه کادوی ارزون می خریم. آخه پولهامون تموم میشند! بعد برا خودمون چطوری لواشک بخریم؟
مثلا جوراب می خریم.... پیراهن می خریم.... اتو می خریم!
نوشته شده در سه شنبه 87/7/23ساعت
12:24 عصر توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |
Design By : Pichak |