ماجراهای یک خواهر و برادر
وقتی زلزله اومد، بابا و آبجی آتنا خواب بودند. برای همین مامان سریع شروع کرد بابا را صدا زدن و بابا هم به سرعت بلند شد و آتنا را بغل گرفت، ولی من قبل از اینکه مامان و بابا پناه بگیرند سریع رفتم بین چارچوب درب پناه گرفتم و مامان اینا بعد اومدند پیش من، چند ثانیه ای لرزش ادامه داشت تا اینکه بعدش زمین ثابت شد. البته اولش که صدا اومد، فکر کردم کنار خونه امون دارند آجر خالی میکنند، ولی بعدش دیدم کنترل تلویزیون از تو دستم افتاد، ماهیمون از تو آکواریوم پرت شد بیرون و زمین داره میلرزه... متوجه شدم زلزله اس و سریع رفتم بین چارچوب در ایستادم. همه ی قاب هامون از روی دیوار افتادند و در کابینت ها باز شدند. ولی خونه امون و خودمون سالم هستیم و خدا را شکر اتفاق ناگواری نیوفتاد. بعدش که می خواستیم از همسایه ها و بقیه خبر بگیریم که ببینیم حالشون خوبه یا نه، دیدیم که تلفن ها و موبایل ها قطع شدند. برق هم قطع شده بود و نمی شد اخبار را گوش بدیم. اما کم کم که ارتباط تلفنی برقرار شد، تلفنمون پشت سر هم زنگ می خورد و همه نگران، می خواستند از سلامتمون مطلع بشند. که البته اوایلش فقط میشد با تلفن ثابت، تلفن ثابت را گرفت و بعدش کم کم بعضی از موبایل ها هم وصل شدند. زلزله ی 7.7ریشتر سراوان، الحمدالله صدمات و خسارات جانی و مالی زیادی در بر نداشت. و جدای لحظههای دلهره آور و ترس اولیهای که همراه داشت، خاطرات و لحظههای جالبی را نیز در برداشت؛ که به یک مورد آن اشاره میکنم. (البته اگر حرف بدی در آن بود پیشاپیش معذرت خواهی میکنم.) دوست عموم میره در دانشگاه که کلید خونه رو از اون بگیره که یک دفعه ماشین تکونه بدی میخوره، اونم با عصبانیت میاد پایین و همین طور هم که داشته میومده پایین میگه: مردکه مگه کوری، نمیبینی؟ که میبینه پشت ماشین هیچ کس نیست و همه جا داره میلرزه تازه میفهمه که زلزله شده که نمیدونسته بخنده یا پناه بگیره!
Design By : Pichak |