ماجراهای یک خواهر و برادر
من (آتنا) روز 10/12/90 مسابقه ی روان خوانی داشتم. (جشنواره روان خوانی پایه دوم مرحله شهرستان) از تو مدرسه مون اسم منو نوشتن.(معرفی کردند). من هر روز تو خونه کتابامو می خوندم کتاب داستان و ... تمرین می کردم) (منابع آزمون = کتاب فارسی، داستان های معرفی شده ی آخر کتاب فارسی و مجله های رشد نوآموز). روز مسابقه من شیفت ظهری بودم. ما زنگ سوم ساعت 2 مسابقه داشتیم. برای همین، خانم گفت: من درس ها را بخونم. نزدیک بود عقربه بره روی ساعت 2 من درس ها را خوندم. عقربه رفت رو ساعت 2. من با خانم معلم رفتیم (مکان) مسابقه. آن جا گفتن قرعه کشی می کنند. می گفتند یک توپ تنیس برداریم که روش یک شماره بود. شانس من شماره 4 در آمد (پاکت سوال شماره 4 و نوبت پرسش یا ردیف 4). از من پرسیدن اسم مدرسه ات چیه؟ منم گفتم: "هدف". ازم چند تا سوال (دیگه) پرسیدن. که منم جواب دادم. بعد گفتن: یک شکلات بردارم و بشینم تا نوبتم بشه. منم رفتم کنار خانم نشستم تا نوبتم رسید. من رو صدا زدند بعد یک پاکت برداشتند درشو باز کردن توش نوشته بود چی بخونم. مثلاً فلان درس رو بخونم منم خوندم برای 2 تا از ویرگول ها مکث نکردم ولی لحنم خیلی خوب بود. بعد که مسابقه تمام شد پذیرای کردند و بعد من با معلمم به مدرسه برگشتیم. من خیلی خوشم آومد چون مجری برنامه برای هر بچه ای که مسابقه می داد و می خواست بشینه، به اونای که اون جا نشسته بودن می گفت: عزیزتون رو یا گلتون رو تشویق کنید که بشینه. بعداً معلوم شد که من نفر 7 شدم. این قدر گریه کردم که نگو، خیلی خیلی گریه کردم.(4 ساعت تمام)
Design By : Pichak |