ماجراهای یک خواهر و برادر
دختردایـیـم اینا که امروز پیش ما دعـوت بو د ند تعریف کرد که سر صبح بلند شده گفته : گوســــــــــــفند کـــــــــو! گوســــــــــــــــــــفند کــــــــــو! داییم ازش می پرسه کدوم گوسفند؟ اونم گفته همون که ما رو زد دیگه! مادرش میگه :اینجا که گوسفندی نیست ،فقط ما هستیم ودانیال . اونم نگاه میکنه میبینه که آره کس دیگه ای نیست .........آخیـــــــــــش .باباش میگه چی شده اونم تعریف میکنه که من وآتنا تو یه مدرسه بودیم بعد یه گوسفند خیلی بزرگ وخیلی خیلی عصبانی باشاخای خیلی خطرناک اومده و ما را تهدید کرده که باید برای شورای دانش آموزی به اون رای بدیم واگر رای ندیم ما رو میزنه ! چون اون گوسفند بود وما هر چی بهش توضیح میدادیم که تو گوسفندی ونمیتونی کاندید بشی وما نمیتونیم بهت رای بدیم ،اون نمیفهمید ودنبال ما می کرد تا ما را بزنه ...وچنان با شاخاش ما را می زد که نگو!!!کسی هم جرات نمی کرد ما را نجات بده . وقتی داشته اینو برا باباش اینا تعریف میکرده ،داییم از خنده روده بر شده هــا هـــا هـــا هــــا هــــا البته ماهم همین طور هـــا هـــا هـــا هــــا... شـما را....شـما را نمیدونم .
Design By : Pichak |