سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماجراهای یک خواهر و برادر

 من چند وقته که می روم پیش دبستانی بهمون آن جا چیز های زیادی یاد دادند مثل قرآن، شعر، نقاشی و . . . .
یک روز که با مادرجون تلفنی Cell Phoneحرف می زدم، مادرجون گفت: چیزهایی که یاد گرفتی را برای من بنویس و بفرست .
من فقط نقاشی و کاردستی بلدم و سوره ها و شعرها را حفظ کردم، اما نوشتن بلد نیستم!
برای همین به آرش گفتم که شعرها  و سوره ها را برام بنویسه . ولی آرش میگه من فقط بلدم شعر های که تو میخونی را بنویسم!
ولی من میگم چون مادرجون گفته چیزهای که بلدم را برایش بفرستم برای همین میگم باید سوره ها را هم بنویسی؛
ولی باز این آرش آقا میگه من بلد نیستم.
مامان میگه بده من برایت بنویسم.  ولی من میگم باید آرش بنویسه تا مادرجون ببینه آرش خطش خوبه یا نه.
دلم برای مادر جون خیلی خیلی تنگ شده.

حالا تا اون موقع یه شعر که بابام بهم یاد داده می خونم:

مـنـم مـنـم  ایـوبـی              دو گوش دارم یه بینی

دندونامو می بینی             از بس خوردم شیرینی

  خرد شده مثل چینی


نوشته شده در یکشنبه 88/10/13ساعت 10:56 عصر توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |


Design By : Pichak