ماجراهای یک خواهر و برادر
یک روز که با مادرجون تلفنی حرف می زدم، مادرجون گفت: چیزهایی که یاد گرفتی را برای من بنویس و بفرست .
من فقط نقاشی و کاردستی بلدم و سوره ها و شعرها را حفظ کردم، اما نوشتن بلد نیستم!
برای همین به آرش گفتم که شعرها و سوره ها را برام بنویسه . ولی آرش میگه من فقط بلدم شعر های که تو میخونی را بنویسم!
ولی من میگم چون مادرجون گفته چیزهای که بلدم را برایش بفرستم برای همین میگم باید سوره ها را هم بنویسی؛
ولی باز این آرش آقا میگه من بلد نیستم.
مامان میگه بده من برایت بنویسم. ولی من میگم باید آرش بنویسه تا مادرجون ببینه آرش خطش خوبه یا نه.
دلم برای مادر جون خیلی خیلی تنگ شده.
حالا تا اون موقع یه شعر که بابام بهم یاد داده می خونم:
دندونامو می بینی از بس خوردم شیرینی
خرد شده مثل چینی
Design By : Pichak |