ماجراهای یک خواهر و برادر
یه روز که روز کودک بود اینم یکی از عکس های خودمه: توی مهدکودکمون ما را با مینی بوس سرویسمون
بردند یه جایی! ولی ما با مینی بوس خودمون مدرسه ای ها را هم بردیم!
بعدش اونجا یه آقاهه ای اومد برامون یه عالمه حرف زد، گفتش از خیابون چطوری رد بشیم
. به کلاس دومیا هم کیک و آّمیوه دادند!
برامون سرود هم خوندند
مثلاً بهمون یاد دادند که: اول به چپ نگاه کنیم و بعداً به راست نگاه کنیم، بعدش دوباره به چپ نگاه کنیم حالا از خیابون رد بشیم...
دیگه نمی دونم چی گفت، زیاد حرف زد...
اونوقت اونجا به کلاس دومیا کیک و آبمیوه دادند، به ما هیچی ندادند
.
وقتی حرفای آقاهه تموم شد ما دوباره با مینی بوس آقای دهواری
به مهدکودک خودمون اومدیم.
ولی اونجا دو تا آّبمیوه بود که همونا را هم به ما ندادند!
وقتی اومدیم مهدکوک خودمون صندلی هامونو آوردیم گذاشتیم و نشستیم تا خانم معلم ازمون عکس بگیره! کاردستی هامونم گرفتیم دستمون
بعدش که یه عالمه عکس گرفتیم رفتیم تو کلاس خوراکیهای خودمونو خوردیم!
Design By : Pichak |