سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















ماجراهای یک خواهر و برادر

 امروز معلم به ما گفت که با پدر و مادراتون جلسه داریم شماها برید خونه. من ناراحت شدم چون زنگ نقاشی بود و قرار بود که سفال کار کنیم.
از مدرسه که اومدم بیرون همیشه از یک راه دیگه میرفتم، امروز با خودم گفتم که از این کوچه برم نزدیک تره! چون با یکی از دوستام از این کوچه یک بار رد شده بودم نزدیک تر بود.
منم رفتم توی اون کوچه نصفش را رفتم بعد گفتم که نه نه این که راه خونه ی ما نیست بعد گم شدم. زدم زیر گریه بعد فکر کردم و همه ی اون راه رو که رفته بودم برگشتم و از همون راهی که همیشه می رفتم دوباره اومدم خونه.
هر چی در زدم کسی در را باز نکرد. مامانم خونه نبود پسر خاله ام که خونه شون نزدیک بود اومد و گفت که مامانت رفته خونه ی مادر جون  ولی من نرفتم خونه ی مادرجون. 
همون جا وایسادم و گریه کردم پسر خاله ام همش حرف میزد ولی من به حرفاش گوش ندادم بعد اون یه سنگ برداشت و خاک بازی کرد ولی من  نه تا اون موقع هم مامانم از راه رسید تا مامانم رو دید فرار کرد.


نوشته شده در سه شنبه 87/8/14ساعت 7:12 عصر توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |


Design By : Pichak