• وبلاگ : ماجراهاي يك خواهر و برادر
  • يادداشت : شرك و فرهاد
  • نظرات : -1 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محمد 

    يك روز من و برادر بزرگترم به همراه خانواده اش برا ي بدرقه برادر ديگرم(كه خانواده اش هم همراه بود) تا مانش با آنها رفتيم ونهار را در كنارهم در جوار رودخانه اي زير درخت گز خورديم . اون روز يكي از اين روستايي ها كه خر شرك را خريده بود از انجا گذشت برادرم دعوتش كرد ودر كنار ما نهار وهر چه كلمپه داشتيم خورد. ماهم از اون پيرمرده خواستيم كه با خر شرك عكس بگيرم اول گفت نه اين خره لگد ميزنه

    اما آخر رضايت داد كه عكس بگيريم .من يك خواهر داشتم كه...........

    بقيه داستان من را آرش كا مل كن بعد بگو من كي هستم؟

    پاسخ

    رفت سوار شد بعد هم گفت که از من عکس بگيريد اون پيرمرده گفت که پشت خر وانستيد چون بهتون لگد ميزنه بعد خواهرم خر رو هي کرد که راه بره ولي هر کاري کرد نرفت عجب خر زبون نفهمي بود راستي تو هم عمو محمد هستي معلومه ديگه چون اسمت اون بالا نوشته ها ها ها