• وبلاگ : ماجراهاي يك خواهر و برادر
  • يادداشت : آتنا
  • نظرات : 2 خصوصي ، 22 عمومي
  • پارسي يار : 1 علاقه ، 1 نظر
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    واي واي عزيز دلم آتنا جون .اصلا متوجه نشدم 9ساله شدي .

    پس بايد برات دوتاجشن بگيريم .هم جشن تولدت .هم جشن تکليف عزيز دلم

    نميدوني خاله چه خوشحاله که به سن تکليف رسيدي

    از همين الان واز همين جا روي ماهت رو ميبوسم .واقعا خيلي خيلي خوشحالم .عزيز دل خاله

    البته علاوه بر عزيز دل خاله وعمه .عزيز دل خالقت هم شدي .بله عزيز

    خالق خوبيها خداي مهربون .از الان البته از 12 ارديبهشت 1391 خداي مهربون روي شماي عزيز آتناي عزيز يه حساب ديگه باز کرده ومي کنه تو رو به خيل فرشتگانش قبول کرده مخصوصا وقتي پاي اون سجاده نماز با اون چادر نماز سفيد قشنگت ميشيني .حتما تا الان مامان جون يا عمه هاي عزيزت برات چادر نماز کادو هديه دادند .

    اگر ندادن بگو خاله سادات برات بفرسته .بي تعارف ميگما خاله جون .خوشحال ميشم اين فرشته کوچولو که الان برا خودش خانمي شده با چادر نماز سفيد پاي سجاده وبا اون دستهاي کوچک ودلي بزرگ تسبيح به دست ببينم .نميدوني چه شوق و ذوقي دارم

    مي بوسمت عزيز.بوسسسسسسسسسسسسسس

    پاسخ

    سلام خيلي ممنون كه از من اين قدر تعريف كرديد .دستتون دردنكنه مامانم پارسال برام يه چادر قشنگ دوخته الان با همون نماز مي خونم. چشن تكليف رو هم كه تو مدرسه مي گيرند ، همون جا هم به همون چادر مي دن برا همين مامانم دوباره چادر ندوخت كه اسراف نشه . :)